از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شد
شوري برخواست ، فتنه اي حاصل شد
سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند
يك قطره خون چكيد و نامش دل شد
در ایران برای بیان پدیده عشق واژگان زیادی بچشم میخورد،که برخی از زمانهای دور وجود داشتهاست.درمتون اوستا و در گاثاها بارها ازمهر و دوستی سخن میان رفته و درمتون بجای مانده از زبان پارسی میانه هم وجود دارد.واژگانی مانند آغاشه در اشعار رودکی بچشم میخورد.مهر و عشق و آغاشه و شیفتگی و ایشکای و دلدادگی و شیدایی و سودا همه از واژگانی هستند که در ایران زمین برای پدیده عشق بکاررفته یا میرود.
در اشعار هم بخشی از داستانهای شاهنامه یا اشعار نظامی گنجوی و خواجوی کرمانی و عیوقی و جامی و وحشی بافقی و اهلی شیرازی و ... به یان داستانهای عاشقانه پرداخته و بسیاری شعرا هم به بررسی ماهیت عشق در حالتی جدا از اوصاف صوفیه کارکردهاند مانند حافظ و سعدی و باباطاهر و خیام و رودکی که هم غزل و راعی عاشقانه و سوزناک دارند و هم به بررسی ماهیت و کاآمدی عشق پرداختهاند.
در ادبیات صوفیه هم که راه رسیدن به خدا و حق پاکی و محبت است برای جذب در راه خدا و جدایی از دنیا علاقههای ذاتی به خدا را در درون خود میپروردند و به حالتی از جذب در راه حق میرسیدند که بدان عشق الهی میگفتندو اشعار بیشماری در همین مورد عشق سرائیدهاند که معشوق خود را خدا میدانستند.مولوی و عطار و ابوسعید ابی الخیر و سنایی غزنوی از این دسته شاعران هستند.پارهای از شاعران مدح گوی درباری در وصف ممدوحان خود از عبارات و مثلهای عاشقانه زیادی استفاده نمودهاند. انوری و عنصری و عسجدی و فرخی سیستانی هم ازین دست شاعران هستند.
مولانا
عاشقِ بر حق ، وجودش را در وجودِ معشوق ميبيند و هستي اش را در هستي او ميشناسد . بدون وجود معشوق ، وجود عاشق بي مفهوم است . بنابراين ، اتحاد عشقِ عاشق و معشوق يك ارتباط بي واسطه ذاتي است . درست مثل وجودِ � من � ، كه از اتّحادِ تن و جان هستي اش را يافته است .
جمالت كرد جانا هست ما را
جلالت كرد ماها پَست ما را
دل آراما نگارا چون تو هستي
همه چيزي كه بايد هست ما را
شراب عشق روي خُرَمَت كرد
بسان نرگس تو مست ما را
ارتباط عاشق با معشوق در هر مكتبي بدون واسطه ميباشد و هيچ عاملي بين اين دو وجود ندارد و اين اصل مهم و بزرگي در عرفان است . عاشق در رابطه مستقيم با معشوق خود است . دقيقاً معادل اتحّاد خالق و مخلوق كه غير را در آن بین ، جايي نيست .
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
سنايي
در منظومه هاي عشق عرفاني كه بيشتر اُدباي عارف ما كه تعلق خاطرشان به خالق بوده است ، استعاراتي ديده ميشود كه بايد به منابع عرفاني آن عزيزان مراجعه نمود . چون تفسير ساده و تحت اللفظي جايز نيست و ممكن است موجب خطاي معاني بشود كه در اين موارد ، منابع غني فارسي وجود دارد .
چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشيم ما
از عشق این پربسامدترین واژه در ادب فارسی بسیار گفتهاند، سرودهاند، تعریف و تفسیر کردهاند. عشق را میل به کمال میدانند. عشق را میل به جمال میخوانند. عشق را محبتی میدانند که برعقل و خرد غالب گردد. عشق را شوق مستمر برای رسیدن به یاری، هدفی و معبودی میخوانند. عشق را الهی میدانند و انسانی. عشق را بلا میدانند و صفا. در تعریف عشق که دیری است میزیَد، چنانکه گویی همراه انسان آفریده شده است، اختلاف فراوان است و به راستی چرا که نباشد؟ به قول شیخ جام: �هیچ مسئلهای نیست که مشایخ را و علما را در آن خلاف نیست، چرا میباید که در مسئله عشق خلاف نباشد؟!�1
شیخ جام در تعریف عشق میگوید: �بدان که �عشق� را از �عشقه� گرفته اند... و آن گیاهی است که کس نبیند از کجا برآید و کی برآید، آن وقت ببینند که بر سرِ درخت رسیده باشد و درخت را به صفتِ خویش گردانیده! هر چند کوشی تا از درخت آن را بازکنی و بسیار رنج برگیری، آخر بازو برنیایی، اگر یک ذره از آن بر درخت بماند، همه درخت را فراگیرد، سرمای زمستان آن را خشک تواند و بس، اما چندان که گرمای تابستان باز پیدا آید، او هم بازان سر پی خویش شود، چون بنگری باز بر سر درخت رسیده باشد و بازان درخت از دو کار یکی بکند؛ یا درخت را خشک کند و از بُن ببُرد و یا داغ خویش بر وی نهد که هرگز از داغ وی خالی نباشد؛ �عشق� را از این �عشقه� گرفتهاند و عشقه این گیاهی است که بر هر چه آویزد، او را از صفت خویش بگرداند...�.2
عبدالرحمان جامی:
عشق که بازار بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودای اوست
گرمی بازار خراب است
آتش دل های کباب است عشق
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کا ی شده مستغرق دریای عشق,
عشق چه و مرتبه عشق چیست؟
عا شق و معشوق در این پرده کیست؟
عاشق یک رنگ و حقیقت شناس
گفت که: ای محو امید و هراس
نیست به جز عشق در این پرده,کس
اول و آخر همه عشق است و بس
سهروردی در رساله �فی حقیقه العشق� عقل، عشق، حزن و یا درد فراق را سه پایۀ خلقت میداند و بر آن است که خدا انسان را هم با عشق آفریده است.
آفرینش پیوند ناگسستنی با عشق دارد، مگر میتوان عاشق نبود و از روح خود در خاک دمید؟ آری، آفرینش و عشق به گونهای ناگسسته به هم پیوستهاند.
نجم الدین رازی در مرصاد العباد آورده است: �چون نوبت به خلقت آدم رسید، گفت: �خانه آب و گِل آدم من میسازم. این را به خودی خود میسازم، بیواسطه که در او گنج معرفت تعبیه خواهم کرد�. پس جبرئیل را بفرمود که: برو از روی زمین یک مشت بردار. خاک گفت:ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت: تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. خاک سوگند برداد: به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم.
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید، به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری، خاک تن در نمیدهد. میکائیل را فرمود: تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. اسرافیل را فرمود: تو برو. همچنین سوگند برداد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را خطاب کرد: تو برو اگر به طوع و رغبت نیاید، به اکراه و اجبار برگیر و بیار. عزرائیل بیامد و به قهر یک قبضه خاک از روی زمین بر گرفت.
خـاک آدم هـنـوز نابیـخته بـود
عشق آمده بود و در دل آویخته بود
اول شرفی که خاک آدم را بود، این بود که به چندین رسول به حضرتش میخواندند و او نمیآمد و ناز میکرد و میگفت: ما را سَر این حدیث نیست!
آری قاعده چنین رفته است. هر کس که عشق را منکرتر بود، چون عاشق شود، در عاشقی غالیتر گردد.
جملگی ملایک را در آن حالت انگشت تعجب در دندان متحیر مانده که آیا چه سرّ است که خاک ذلیل از از حضرت عزّت به چندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزّت و کبریایی چندین ناز و تعزز میکند و با این همه، حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت به ترک او نگفت و دیگری را به جای او نخواند و این سّر با دیگری در میان ننهاد.
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سّر ملایکه فرو میگفت: �شما چه دانید که مرا با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که از ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را سروکار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدان صومعهنشین حظایر قدسید! از گرمروان خرابات عشق چه خبر دارید؟ سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟�
پس از ابر کرَم باران محبت برخاک آدم بارید و خاک را گِل کرده، به ید قدرت در گِل از گِل دل کرد و در دل چندین شور و فتنه حاصل کرد.
از شـبنـم عشـق خـاک آدم گِـل شـد
صد فتنه و شور در جـهان حاصل شد
سر نشـتر عشـق بـر رگ روح زدنـد
یک قطره فرو چـکیـد، نامـش دل شـد
... و حضرت جلّت به خداوندی خویش در آب و در گِل آدم چهل شبانه روز تصرف میکرد... و در هر آینه که در نهاد آدم برکار مینهاد، در آینۀ جمال نمای، دیدۀ جمالبین مینهاد تا چون او در آینه به هزار و یک دریچه خود را بیند، آدم به هزار و یک دیده او را بیند.
در من نگری، همه تنم دل گردد
در تو نگرم، همه دلم دیده شود
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از او بگریزد او به هزار دست در دامنش آویزد.
- آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟
- آری، آن روز از آن گریختم تا امروز در نباید آویخت.
توسنـی کردم ندانستـم همـی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
آن روز گِل بودم، میگریختم. امروز همه دل شدم در میآویزم. اگر آن روز به یک گِل دوست نداشتم، امروز به غرامت آن به هزار دلت دوست میدارم�3.
اگر عشق، سعادت به کمال است و میل به جمال و اگر عشق یافتن آن است که میخواهی و نمییابی، چه عشقی برتر از اوست که به کمال است و به جمال. چه معشوقی از او فراتر که با روح خود ودیعه عشق پرداخته. بزرگان، عشق به جمال انسانی را نیز جلوهای از عشق الهی میدانند، گویی خدا در هر یک از انسانها جلوهگری میکند و عشق زمینی نیز آغاز راهی گردیده به سوی عشق خدایی.
سرگذشت عشق، سرگذشتی است جانکاه. هزار روایتش کردهاند، هزار قصهاش گفتهاند، هزار شعرش سرودهاند، به هزار دام او را بردهاند، از هزار بلا او را رهاندهاند. عشق آمده است تا زندگی را شرح کند. عشق آمده است تا انسان خود را باور کند.
کوچه دالانهای ادبیات فارسی از عشق پر است. گویی عطار هفت شهرش را جز در عشق نمیجوید و مولانای شوریده، از شرح و بیان عشق خجل میگردد و قلمش در نوشتن از عشق میشکافد.
عشق حدیثی است مکرر که حافظ از هر زبان که بشنود، نامکرر است و آن را بحری بیکرانه میداند.
عشق زندگی است، عشق نیاز است، عشق حرکت به اوج و عروج است، عشق امید است، عشق گریستن است، خندیدن است، عشق یافتن است، گم شدن است، عشق بودن است، نبودن است، عشق رفتن است، عشق ماندن است، عشق زندگی است.
عمر که بی عشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیات است عشق، در دل و جانش پذیر
عشق برآمده از زندگی و سَرزندگی، در زمانهای مختلف، در گونهها و قالبهای متفاوت ادبیات ایرانی و فارسی رخ مینماید تا آنگاه که جامۀ در خورِ خود را در غزل مییابد.
�غزل در عربی، مصدر ثلاثی مجرد (و اسم) است و به معنای مختلف اما متشابه سخن گفتن با زنان و عشق بازی و حکایت کردن از جوانی و محبت ورزیدن و وصف زنان به کار رفته است�4 و در اصطلاح شعر فارسی �غزل اشعاری است بر یک وزن و قافیت با مطلع مُصَرَّع که حد معمول متوسط مابین پنج بیت تا دوازده بیت باشد و گاهی بیشتر از آن تا حدود پانزده و شانزده بیت و به ندرت تا نوزده بیت نیز گفتهاند، اما از پنج بیت کمتر، چون سه، چهار بیت باشد، میتوان آن را غزل ناتمام گفت و کمتر از سه بیت را به نام غزل نشاید نامید.
کلمه غزل در اصل لغت، به معنی عشق بازی و حدیث عشق و عاشقی کردن است و چون این نوع بیشتر مشتمل بر سخنان عاشقانه است، آن را غزل نامیدهاند، ولیکن در غزلسرایی حدیث مغازله شرط نیست بلکه، ممکن است متضمن مضامین اخلاقی و دقایق حکمت و معرفت باشد و از این نوع غزلهای حکیمانه و عارفانه نیز بسیار داریم�5.
اگر چه برخی بر این باورند که �سرود یا سرودهای خسروانی، چکامه، فهلویات و ترانه، اشعار غنایی ادبیات ایرانی در پیش از اسلام بوده است و شاید هستههای اصلی غزل به مفهوم دیرین را بتوان در این سروده جستجو کرد�6 اما بیتردید غزل فارسی به مفهوم امروزین آن از آن زمان زاده شد که سرنوشت خویش را از نسیب و تشیب قصیده جدا کرد.
غزل بدینسان با سنایی در قرن ششم آغاز میشود و در دو تنۀ نیرومند و پایای عارفانه و عاشقانه رشد میکند. خاقانی، عطار، عراقی و مولانا سرآمد شاعران عرفانند و انوری، ظهیر، جمال، کمال و سعدی شاعران عشقند.
غزل عارفانه و عاشقانه در سیر تکاملی خود در غزلهای ناب حافظ به هم میپیوندند و اوج میگیرند و بدین سان حافظ اوج غزل عارفانه و عاشقانه میشود و کلام را از فرش به عرش میبرد.
هر نوع واسطه و ميانه بودن غير در اين رابطه موجب ابطال اتحاد اين سه اصل ( عشق و عاشق و معشوق ) ميشود . لذا در اين مقام مكاتب و عقيده هاي فرصت طلب و احكامي جايي ندارند و دكانشان تعطيل است . در ميان بودن غير در اين رابطه موجود ابطال اتحاد سه اصل ( عشق و عاشق و معشوق ) ميشود كه بنا به نشاني تاريخ و داستانهاي مورخين ، اقوام زيادي به گمراهي كشيده شده اند و در جهنم بي عشقي سوخته اند .
البته براي راه افتادن هر طفلي، مربياني لازم است و بعد ديگر با خودِ اوست كه كدام طرف برود و مسلماً هميشه اين طفل از مشاورت هاي لازم برخوردار خواهد بود . فقط مشورت نه تكليف و مرجع تقلید . نميخواهم مستقيماً به جنايات مذهبي كه انسان ها را از خداي شان دور نموده اشاره كنم كه به دليل به دست آوردن قدرت ، سعي نمودند در ميان عاشق و معشوق نقشي براي خود پيدا كنند . ولي همگي محكوم به سقوط شده اند و خواهند شد . نمونه تاريخي آن قرون وسطي در اروپا و جنايات عليه علم و بشريّت كه البته بسياري از حكومت هاي جاهل آسيايي هم موجب انجراف انسان ها از راه عشق به خالق خويش شدند . بنابراين بين عاشق كه مخلوق است و معشوق كه خالق ميباشد ، هيچ فاصله اي نيست تا كسي بتواند براي خود جايي و مكاني بيابد .
پير رياضت ما عشق تو بود يارا
گر تو شكيب داري طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داري ، چون من هزار مونس
من جز تو كسي ندارم پنهان و آشكارا
اینکه عرایس و عشاق در ادبیات فارسی چه نقشی داشتهاند؟ سینامهها و دهنامهها برای چه نگاشته شدهاند؟ مثنویهای دلانگیز نظامی چگونه سروده شد؟ هفت شهر عشق عطار چگونه طی شد؟ شمس در مولانا چگونه آتش زد؟ و حافظ چگونه واژه را به عرش برد؟ حکایتی است که نقل و نقد آن زمان و جای در خور میطلبد، اما �همان گونه که شعر فارسی آغاز شکفتگی و پایههای نخستین خود را به رودکی، حماسههای شکوهمند و دلیرانۀ خویش را به فردوسی، شاهکارهای جاویدان اشعار و غزلیات عرفانی را به عطار و مولوی و حافظ�7 مدیون است، زبان غنایی و غزلیات عاشقانه و نثر دلاویز خود را مرهون سعدی است.
شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی در اوایل قرن هفتم، قرن اوج غزل در شیراز، زاده شد و در سال 691هـ.ق در همان جا درگذشت.
دغدغه عشق برای سعدی، دغدغهای جاودان است و به همین دلیل است که در گلستان باب �عشق و جوانی� را گشوده است و در بوستان به �عشق و شور و زیبایی� پرداخته است و در غزل هایش عشق را جاودانه کرده است
کوروش کمالی سروستانی
خـاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرَش بویی
سعدی یگانهای است که سحر کلامش به غایت اعجاز دست مییازد و از آن روست که ذکر جمیلش در افواه عوام افتاده و صیت سخنش در بسیط زمین رفته. شیخ بزرگ، گلستان را برای نُزهت ناظران و فُسحت حاضران در حُسن معاشرت و آداب محاورت، در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت بیافزاید، تصنیف نمود و بوستان را بر مبنای حکمت بنیان نهاد. با این همه تار و پود شیخ را از عشق سرشتهاند، عشق برای او �آغاز هست و انجام نیست�، از این رو غزلهای خویش را عاشقانه سروده است.
دغدغه عشق برای سعدی، دغدغهای جاودان است و به همین دلیل است که در گلستان باب �عشق و جوانی� را گشوده است و در بوستان به �عشق و شور و زیبایی� پرداخته است و در غزل هایش عشق را جاودانه کرده است.
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسـیر عشـق در مِسَـم آمیخت زر شدم
سعدی عشق شناس و عشق ورز است و در شعرهایش عیان:
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستـانی است که بر هر سـر بازاری هست
***
سعدیا زنده عاشقی باشد
کـه بمـیرد بر آسـتان نیاز
به باور شیخ شوق و صبر دو همدمان عشقند و وصل چارۀ عشق:
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصـل خـود دوایـی کـن دل دیـوانۀ ما را
عـلاج درد مـشتـاقان طـبیب عـام نـشنـاسد
مـگر لیـلی کـند درمـان غـم مجـنون شیدا را
و به هر حال گسستن از عشق سعدی را نشاید و هر چه کوشد آن را نیابد:
گفتـم: آهـن دلـی کـنم، چنـدی
نـدهـم دل بـه هـیـچ دلـبـندی
وآن که را دیده در دهان تو رفت
هـرگـزش گـوش نـشـنود پندی
بـه دلـت، کـز دلـت بـه در نـکنم
سـخت تـر ز این مخواه سوگندی
بیهیچ تردید، سعدی از عاشقترین شاعران ایران زمین است و عاشقانههایش، ماندگارترین و لطیفترین عاشقانهها و قول خودش گواه:
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
ابوسعيد
در دو مبحث گذشته آوردم كه هستيِ موجود ، رقص كنان به بودن خود ادامه مي دهد و انسان كه ذرّه اي ناچيز از آن است ، ناآگاهانه و برخي هم آگاهانه ، هم جهت و در راستاي هستي هم رقص است . ضمن اينكه داراي دو جزء تن و دل ميباشد .
دل وقت سماع بوي دلدار بَرد
ما را به سراپرده اسرارد بَرد
اين زمزمه مركب مَر روح تو را
بر دارد و خوش به عالم يار برد
در ادبيات شيرين و گرانبهاي فارسي ، مجموعه هاي بسيار غني در رابطه با اتجاد عشق و عاشق و معشوق وجود دارد . اين گنجينه هاي عظيم ، همواره گوياي مهر و محبت و رابطه عميق و گيراي عاشق و معشوق بوده است . مسلماً همه شما عزيزان از ليلي و مجنون ، شيرين و فرهاد و وامق و عذرا ، كم و بيش شنيده ايد .
در رابطه بين خالق و مخلوق ، در رابطه عاشقانه انسان با خالق خويش ، اُدباي عارف ما غزليات و قصيده هاي فراواني سروده اند . عشق و پرستش ، همواره دو واژه بهم پيوسته بوده اند ؛ ولي ما در دوران تحصيل مدرسه اي ، كمتر از اين گوهرها شنيده ايم و البته اين كمبود ، ريشه در نوع بينش مذهبي محيط زندگي مان داشته است كه به موقع ، به تفسير كوتاه تاريخي آن خواهيم پرداخت و در زندگي روزانه خود هم در مورد عشق به خالق چيز زيادتري از اجراي احكام بی ثمر نياموخته ايم . به همين دليل هم ، كور و كر مانده ايم و عملاً از اصول وجودي هستي چيزي نشنيده ايم .
اسرار وجود خام و ناپخته بماند
و آن گوهر بس شريف ناسُفته بماند
هر كس به دليل عقل چيزي گفته
آن نكته كه اصل بود ناگفته بماند
گرايش و تلاش عاشق براي پيوستن به معشوق ، غير قابل توقف است و به فناي او ميانجامد . رقص و سماع طبيعت ، يك حرکت و اصلِ ذاتي است . لذا نمي توان آن را متوقف نمود . مثلاً حركت اتم به دور هسته اتم و يا گردش زمين به دور خورشيد و يا رشد يك دانه گياه در دل خاك اگر متوقف شود از بين ميرود و فاسد ميشوند و باقي نخواهند ماند و اين اصول به شكل علمي ثابت شده اند . در اين هستي ، هر چيزي وظيفه اي دارد و هر حركتي را مصلحت و حكمت لازم ميباشد .
به قول شيخ شبستر :
اگر خورشيد بر يك حال بودي
شعاع او به يك منوال بودي
ندانستي كسي كين پرتو اوست
نبودي هيچ فرق از مغز تا پوست
بسيار ساده ميشود توجه نمود در روابط عشق بين دو نفر انسان ، هر دو طرف داراي جذابيّت عميق دروني نسبت به يكديگر هستند و گرايش ذاتي نسبت به هم دارند و دور كردنشان از هم موجب تلاش آنها براي با هم بودن ميشود و اين تلاش را همه عشاق براي معشوقشان دارند و حتي بعد از رسيدن به هم ، تلاش در حفظ با هم بودنشان مي كنند .
تو ديدي هيچ عاشق را كه سيري بود از اين سودا
تو ديدي هيچ ماهي را كه او شد سير از اين دريا
تو ديدي هيچ نقشي را كه از نقاش بگريزد
تو ديدي هيچ وامق را كه عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراغ اندر چو اسمي خالي از معني
ولي معني چو معشوقي فراغت دارد از اسماء
تويي دريا منم ماهي چنان دارم كه ميخواهي
بكن رحمت بكن شاهي كه از تو مانده ام تنها
صائب تبريزي
نگرش عميق و زيباي عرفاني اُدباي عارف ما به هستي از طريق نظم فارسي بيان شده است كه كاري بسيار مشكل است و اين امر هميشه در تفاسير محققان غير ايراني بعنوان توانايي خارق العاده ادبي بيان شده است . در ديد اديبان عارف ، رقص هستي چيزي جز تلاشِ موجودات براي رسيدن به كمال و محبوب نيست و يك عارف حق شناس كمال خويش را در رسيدن به معشوق و پيوستن به آن روح مقدّس كه خود از او آمده است ميبيند كه نتيجه آن ، فنايِ � من � آن عارف ميباشد . هر عارفي به شكلي و نوعي در تلاش ستايش معشوق است و با اين ستايش لحظه به لحظه به تقرّب درگاه محبوبش در حركت است . عارف با عقل خود نمي انديشد و اصلاً عقل و منطق را مزاحم و سدِّ راهش براي رسيدن به معشوق ميداند . تمامي وجودش عشق است و عشق ؛ و عشق را تعريفي نيست الاّ ، عشق .
در وصل هم ز عشق تو اي گُل در آتشم
عاشق نميشود كه بيني چه مي كِشم
با آب عقل عشق به يك جوي نميرود
بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سيل اشك به خون شُسته بالشم
پروانه را شكايتي از جور شمع نيست
عُمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
شهريار
فرهنگ غني فارسي با قدمت تاريخي اش همواره توانايي پيام رساني عوالم عرفاني را داشته است . منظومه هاي برخي از عرفا كه خود گنجينه هاي استدلالي در مباحث وجود و حركت دم به دمِ هستي است ، به زبانهاي مختلف ترجمه شده است . در پاره اي اوقات پيشنهاد نموده اند كه براي درك مفهوم ، بهتر است علاقمندان ، ابتداء زبان فارسي را خوب بياموزند . زيرا زيبايي لُغوي به همراه اوزان شعري در حدي است كه معادلات زبان هاي غير فارسي در بيان آن عاجزند . هر چند ناگفته نماند كه براي فهم بيشتر ، حتي ما فارسي زبانان بر روي منظومه هاي زيادي ، تفاسير ساده تري نوشته اند كه بعداً اشاراتي به آن خواهيم نمود . چون با تداخل لغات غير فارسي در فارسي و همچنين فراموشي بسياري از لغات عميق فارسي ، تفهيم متون قديمي را بسيار مشكل نموده است .
هر كه بيدار است او در خواب تر
هست بيداريش از خوابش بتر
چون به حق بيدار نبود جان ما
هست بيداري چو در بندان ما
اوحدي
معشوق را چه مي نامند ؟
هر كسي هر چه كه خواست ، هر كسي به زبان حال خودش ، هر موجودي با هر نوع صوتي كه آرامش مييابد ، مرغي دو دو ميكند و ديگري او او ميكند ، آن ديگر هو هو ...
هر چه كه به تو لذّت نزديكي به معشوقت را مي دهد آن گو . با كمي مطالعه در مورد موجودات اطرافمان ميبينيم كه هر رقاصي به نوعي ميرقصد و هر پرده اي از موسيقي ، تأثير خاصِ خودش را در تقرّبِ به معشوق در دل عاشق شكوفا ميكند .
مثلاً سعدي ميگويد :
چون دل ز هواي دوست نتوان پرداخت
درمانش تحمل است و سر پيش انداخت
يا ترك گُلِ لعل همي بايد گفت
يا با الم خار همي بايد ساخت
يا نظامي ميگويد :
خدايا تويي بنده را دستگير
بود بنده را از خدا ناگريز
تويي خالق بوده و بودني
ببخشاي بر خاك بخشودني
و يا :
عبید ذاکانی
جانا بيا كه بي تو دلم را قرار نيست
بيشم مجال صبر و سر انتظار نيست
ديوانه اين چنين كه منم در بلاي عشق
دل عاقبت نخواند و عقلم به كار نيست
گر خواندنت مراد و گر راندنت آرزوست
آن كن كه رأي توست مرا اختيار نيست
ما را همين بس است كه داريم درد عشق
مقصود ما زِ وصل تو بوس و كنار نيست
اي دل هميشه عاشق و همواره مَست باش
كان كس كه مست عشق نشد هوشيار نيست
با عشق همنشين شو از عقل بر شكن
كو را به اهل نظر اعتبار نيست
هر قوم را طريقي و راهي و قبله اي است
پيش عبيد قبله بجز كوي يــار نيست
اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
مردان اصولا آدم های شادتری هستند
یک سال مربیان فوتبال ، بیش از یک عمر کارمندان می ارزد ؟
578830 بازدید
606 بازدید امروز
66 بازدید دیروز
1006 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian