ﻣﺮداد
ﻣﺎ ﺑدهکاریم
ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﻤﻴﻤﺎﻧﻪ ز ﻣﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ
ﻣﻌﺬرت ﻣﯽ ﺧﻮاهم ﭼﻨﺪم ﻣﺮداد اﺳﺖ ؟
و ﻧﮕﻔﺘﻴﻢ
ﭼﻮﻧﮑﻪ ﻣﺮداد
ﮔﻮر ﻋﺸﻖ ﮔﻞ ﺧﻮﻧﺮﻧﮓ دل ﻣﺎ ﺑﻮدﻩ اﺳﺖ
من حسینم , پناهی ام
خودمو می بینم
خودمو می شنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه.
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما.
اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار باهات بگم
سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو
ﺑﻘﺎ
دﻩ دﻗﻴﻘﻪ ﺳﮑﻮت ﺑﻪ اﺣﺘﺮام دوﺳﺘﺎن و ﻧﻴﮑﺎﻧﻢ
ﻏﮋ و ﻏﮋ ﮔﻬﻮارﻩ هاﯼ ﮐﻬﻨﻪ و ﺟﺮﻳﻨﮓ ﺟﺮﻳﻨﮓ زﻧﮕﻮﻟﻪ هﺎ
دوﺳﺖ ﺧﻮب ﻣﻦ
وﻗﺘﯽ ﻣﺎدرﯼ ﺑﻤﻴﺮد ﻗﺴﻤﺘﯽ از ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺶ را ﺑﺎ ﺧﻮد زﻳﺮ ﮔﻞ ﺧﻮاهﺪ ﺑﺮد
ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺎدراﻧﻤﺎن را دوﺳﺖ ﺑﺪارﻳﻢ
وﻗﺘﯽ اﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﺑﯽ دﻟﻴﻞ وﺳﺎﻳﻞ ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﻪ هﻢ ﻣﯽ رﻳﺰﻧﺪ
ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪوﻳﻢ دﺳﺘﺸﺎن را ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ
ﺗﺎ ﻣﺒﺎدا ﮐﻪ ﺧﺪاﯼ ﻧﮑﺮدﻩ ﺗﺐ ﮐﺮدﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﻣﺎﺑﺎﻳﺪ ﭘﺪراﻧﻤﺎن را دوﺳﺖ ﺑﺪارﻳﻢ
ﺑﺮاﻳﺸﺎن دﻣﭙﺎﻳﯽ ﻣﺮﻏﻮب ﺑﺨﺮﻳﻢ
و وﻗﺘﯽ دﻳﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ اﯼ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ اﻧﺪ ﺑﺮاﻳﺸﺎن ﻳﮏ اﺳﺘﮑﺎن ﭼﺎﯼ ﺑﺮﻳﺰﻳﻢ
ﭘﺪران � ﭘﺪران � ﭘﺪراﻧﻤﺎن را
ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ دوﺳﺖ ﺑﺪارﻳﻢ
حسین پناهی بازیگر نبود،خودش بود.پشت دوربین و جلوی دوربین برایش تفاوتی نداشت.او همانقدر که با بقالی سرکوچه اش راحت بود ممکن بود با برتولوچی راحت باشد.قالب بازی هایش هم همین بود.جهان غریب او همانقدر جلوی دوربین عیان می شد که روی صحنه تئاتر،که بر دفتر شعر.کارگردانهای سینمای ایران هم این موضوع را می دانستند و بر اساس قالب شخصیتش فیلمنامه می نوشتند.او که در اوایل دهه۶۰با ترک معلمی و طلبگی سر از آموزشگاه بازیگری آناهیتا در آورده بودزیر دست استاد مهرداد اسکویی با عناصر نمایشی و بازیگری آشنا شد و �دو مرغابی در مه� به مخاطبان معرفی اش کرد.�گال� گرچه گام نخست پناهی در سینما به شمار می آید و از همان ابتدا توانائی اش در ارائه شیوه خاص بازیگری اش رابه رخ می کشد اما تله تئاتر �دو مرغابی در مه� از آن جهت اهمیت پیدا می کند که شخصیت �الیاس� به شدت به خودش و جهان ذهنی اش نزدیک است.پناهی در سالهای بازیگری اش ۱۷ فیلم و چند سریال و تئاتر صحنه ای بازی کرد که در همه آنها نقش واحد خودش را بازی می کرد.یقینا هیچ کسی نمی توانست نقش هایی که برای او نوشته می شوند بازی کندنقش هایی همچون اوینار،مرد ناتمام،سایه خیال و �
دوشنبه شب(۱۹آذر) بینندگان تلویزیون ایران شاهد پخش دومین قسمت از سریال �روزگار قریب� کار ارزشمند کیانوش عیاری بودند.اثری که آخرین فعالیت بازیگری حسین پناهی به شمار می آید.پناهی در این سریال نقش دستیار حکیم نابینای روستای گرکان را بازی می کند که مثل همه کارهایش دیدنی است.او در این کار هم شخصیتی شوخ و شنگ دارد که با زبان تلخ خود قلب پاکش را به رخ اهالی روستا می کشد.پناهی با بداهه پردازی های همیشگی به ایفای نقش خود می پردازدو در اینجا هم گویش و تون صدایش به خدمت شخصیت �لطفعلی� می آید.
حسین پناهی متولد 6شهریور ماه 1335 مطابق با 28 آگوست 1956 در روستاي دژكوه از توابع استان كهكيلويه و بوير احمد متولد شد .
گرچه در كالبد شناسي پس از مرگ و بر اساس آزمايش دي . ان . اي زمان تولدش 6 شهريور 1339 ( 1960) تشخيص داده شد
پدرش علي پناه و مادرش ماه كنيز نام داشت .
پس از اتمام تحصيل در بهبهان به توصيه و خواست پدر براي تحصيل به مدرسه ي آيت الله گلپايگاني رفته بود و بعد از پايان تحصيلات براي ارشاد و راهنمايي مردم به محل زندگي اش بازگشت.چند ماهي در كسوت روحانيت به مردم خدمت مي كرد. تا اينكه زني براي پرسش مساله اي كه برايش پيش آمده بود پيش حسين مي رود.از حسين مي پرسد كه فضله ي موشي داخل روغن محلي كه حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است، آيا روغن نجس است؟ حسين با وجود اينكه مي دانست روغن نجس است،ولي اينرا هم مي دانست كه حاصل چند ماه تلاش اين زن روستايي، خرج سه چهار ماه خانواده اش را بايد تامين كند، به زن گفت نه همان فضله و مقداري از اطراف آنرا در بياورد و بريزد دور،روغن ديگر مشكلي ندارد.بعد از اين اتفاق بود كه حسين علي رغم فشارهاي اطرافيان، نتوانست تحمل كند كه در كسوت روحانيت باقي بماند. اين اقدام حسين به طرد وي از خانواده نيز منجر شد.حسين به تهران آمد و در مدرسه ي هنري آناهيتا چهار سال درس خواند و دوره بازيگری و نمايشنامه نويسی را گذراند.
پناهی بازيگری را نخست از مجموعه تلويزيونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمايش تلويزيونی با استفاده از نمايشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمايش دو مرغابی درمه از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نيز در آن بازی می کرد، خوش درخشيد و با پخش نمايش های تلويزيونی ديگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايش های دو مرغابی درمه و يک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلويزيون پخش شد.
در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکی از پرکارترين و خلاق ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود.
به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می باريد و طنز تلخش بازيگر نقش های خاصی بود. اما حسين پناهی بيشتر شاعربود. و اين شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستين مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد،اين مجموعه ي شعر تا كنون بيش از شانزده بار تجديد چاپ شد و به شش زبان زنده ي دنيا ترجمه شده است.
وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت.
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو؟
یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟
کاش هرگز آن روز
از درخت انجیر
پایین نیامده بودم."
کارنامه هنری
فيلم ها :
گذرگاه /گال/تيرباران /هی جو/نار و نی /در مسير تندباد /ارثيه /راز کوکب/ سايه خيال/چاووش /اوينار /هنرپيشه/مهاجران /مرد ناتمام /روز واقعه/آرزوی بزرگ/بلوغ /مريم مقدس /قصه های کيش ( اپيزود اول، کشتی يونانی ) /بابا عزيز
مجموعه های تلويزيونی :
محله بهداشت/گرگها/رعنا/آشپزباشی/کوچک جنگلی/روزی روزگاری/مثل يک لبخند/ايوان مدائن/خوابگردها/هشت بهشت/امام علی/همسايه ها/دزدان مادربزرگ/آژانس دوستی/شليک نهايی/آواز مه
کتابها:
من و نازی/ستاره/چيزی شبيه زندگی/دو مرغابی درمه/گلدان و آفتاب/پيامبر بی کتاب/دل شير
علاوه بر اينها دو نوار با شعر و صداي حسین پناهی نيز منتشر شده است.�سلام خداحافظ� و � ستاره�.
جوايز :
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (مهاجران)
[ دوره 11 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1371 ]
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (در مسیر تندباد)
[ دوره 7 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1367 ]
>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
[ دوره 9 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1369 ]
>> برنده دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
[ دوره 9 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1369 ]
1337/1958
فوت پدر
1341 / 1962
رفتن به مكتب خانه دژكوه
1345 / 1966
اتمام دوره ابتدايي
1346 / 1967
ترك دژكوه ، رفتن به سوق
خواندنن كلاس ششم
1347 / 1968
رفتن به بهبهان و گرفتن سيكل
1351 / 1972
رفتن به قم و طلبگي
1354 / 1975
رها كردن درس حوزوي
سفر به شوشتر و يكسال آموزگاري در آن شهر
1355 / 1976
اقامت در اهواز و اشتغال به شغل هاي مختلف
1356 /1977
بازگشت به روستاي دژ كوه و ازدواج . نام همسر شوكت
1357 / 1978
رفتن به اهواز و كار در كتابخانه اي در آن شهر
تولد فرزند نخست ( ليلا )
1359 / 1980
رفتن به جبهه و فعاليت در بخشهاي فرهنگي
تولد دومين فرزند ( آنا)
1360 / 1981
مهاجرت به تهران
سكونت در يكي از مقبره هاي خصوصي امامزاده قاسم به مدت يك سال
عضويت در گروه تئاتري آناهيتا
1361/1982
نخستين تجربه هاي نمايشنامه نويسي
نوشتن يك گل و بهار
كارگرداني نمايشنامه خوابگرد ها
1362 / 1983
نوشتن آسانسور
نوشتن و كارگرداني تله تئاتر سرودي براي مادران
1363 / 1984
تولد سومين فرزند ( سينا )
نخستين تجربه هاي بازي در تله تئاتر هاي تلوزيوني
بازي در سريال محله بهداشت
نوشتن به سبك آمريكايي
1364 / 1985
استخدام در صدا و سيما
بازي در سريال گرگ ها
نوشتن دل شير
نوشتن دو مرغابي در مه
1365 / 1986
نخستين بازي در سينما
بازي در فيلم سينمايي گال
بازي در فيلم سينمايي گذرگاه
بازي در فيلم سينمايي تير باران
بازي در تله تئاترهاي دو مرغابي در مه و آسانسور
1366 / 1987
كارگرداني سريال تلوزيوني ماجراهاي رونالد و مادرش
بازي تله تئاتر در آيينه خيال
1367 / 1988
بازي در فيلم سينمايي در مسير تند باد
بازي در فيلم سينمايي هي جو
بازي در فيلم سينمايي ارثيه
بازي در فيلم سينمايي نار و ني
نوشتن نخستين شعر ها
1368 / 1989
فوت مادر
بازي در فيلم سينمايي راز كوكب
نوشتن مجموعه من و نازي
1369 / 1990
بازي در فيلم سينمايي چاووش
بازي در فيلم سينمايي سايه خيال
ديپلم افتخار بهترين بازيگر جشنواره فجر براي فيلم سايه خيال
نوشتن پيامبران بي كتاب
1370 / 1991
بازي در فيلم سينمايي اوينار
بازي در فيلم سينمايي مرد ناتمام
بازي در فيلم سينمايي مهاجر
نوشتن كابوس هاي روسي
1371 / 1992
نوشتن گوش بزرگ ديوار
بازي در فيلم سينمايي هنر پيشه
1372 / 1993
نوشتن خروس ها و ساعت ها
انتشار كتاب من و نازي
1373 / 1974
بازي در فيلم سينمايي آرزوي بزرگ
بازي در فيلم سينمايي روز واقعه
1374 / 1995
نوشتن بازي و كارگرداني سريال بي بي يون براي تلوزيون
سريال توقيف و چند سال بعد نسخه قيچي شده آن از تلوزيون نمايش داده مي شود چيزي در حدود دو سوم كل مجموعه
انتشار دو مرغابي در مه
1375 / 1996
انتشار آلبومي از دكلمه شعرهايش با نام ستاره ها
بازي در سريال دزدان مادر بزرگ
1376 / 1997
به صحنه بردن نمايش چيزي شبيه زندگي
انتشار چيزي شبيه زندگي
انتشار بي بي يون
انتشار خروس ها و ساعت ها
1377 / 1998
بازي در فيلم سينمايي كشتي يوناني
1378 / 1999
نوشتن ديالوگ هاي سريال امام علي و بازي در آن
1379 /2000
بازي در سريال يحيا و گلابتون
1380 / 2001
بازي در سريال آژانس دوستي
1381 /2002
نوشتن مجموعه نمي دانم ها
1382 /2003
بازي در سريال آواز مه
نوشتن مجموعه سالهاست كه مرده ام
1383 / 2004
آغاز ضبط البوم دوم دكلمه هايش از خرداد ماه
تصميم براي جمع آوري مجموعه شعرهايش
پايان ضيط دكلمه شعرهايش در شب يك شنبه يازدهم مرداد
آخرين تماس تلفني با پسرش سينا در ساعت 9 شب چهارشنبه چهاردهم مرداد
فوت در چهارده اَمرداد 1383
كشف پيكر متلاشي شده اش توسط دخترش انا در ساعت 10 شب شنبه هفدهم مرداد در خانه اش واقع در خيابان جهان آرا
علت فوت : ايست قلبي ( به گواهي پزشكي قانوني )
تدفين پيكرش در دژكوه به تاريخ سه شنبه بيست و يكم مرداد
انتشار آلبوم دكلمه آخرين سروده هايش به نام سلام،خداحافظ در پانزدهم مهر ماه
انتشار مجموعه كامل اشعارش به نام چشم چپ سگ در هفت دفتر در ارديبهشت 84
يغما گلرويي
پناهی از زبان پناهی
در کودکی...
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالا برد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. .
ااین روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند!تلاس میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.
جرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا با خود می چرخانند.
ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ي چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟
شعری به یاد حسین پناهی ( مهران ابادی )
سایه ی ِ خیال
� دو مرغابی در مه �
گم شده بود
یکی مال دلاین دژکوب
یکی ولایت ما بود
یک مرد
صبور غم های پارسی
نیامده پیش تر رفته بود
تا پیشقراول قوافل فاصله
الهی ، اهوارا مزدا
انشاءالله مارا ببخشاید
آنقدر
بدیم
که ندانستیم � معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز �
در زده بود
زهر خندیده بود
به نوعی طنازی
مثل آن دیدن عجیب
دو کردنی شوخ
شنگ فلسفه و رندی
آیا می باوری ؟
او مثلا"
از یک جایی آمده بود
از بکر آباد دره های دژکوب
تا انگاری
چیزی بفهماند که : � چگونه می شود عشق را نوشت ؟�
یوسف آباد تنهایی
لج ِ قتیلی داشت
تا مقتول شد
او هم مقتول قتل های به هم زنجیره بود
مثل همه ی مثال های دیگر
همین را می خواستی؟
تا آخرش گم گور
به اسم تو ثبت شود
این ایل
در غیاب تو هم � شِورِه� می خواند.
دوباره همان گدار
و سینه کش دژکوب
حرفهای اکبر عبدی در مراسم بزرگداشت حسین پناهی در یاسوج
سرفیلم دیالوگها را مینویسند و از چند وقت قبل به ما میدهند که بخوانیم وحفظ کنیم ولی باز هم اشکال داریم، چه برسد به سخنرانی!
متاسفانه یا خوشبختانه من حرف زدن خیلی خوب بلد نیستم به دلیل این که من تراشکاری و قالبسازی خواندم و سواد آکادمیک ندارم و الان هم اگر قراره وقت شما را بگیرم، یک بخاطر این که دستور دادهاند و دو، این که احساسات درونم را در مورد حسین عزیز یک جوری برای همشهریانم و هم محلهایهای حسین بگم.
ضمن عرض سلام خدمت همه حسین دوستای عزیز و خدمت همه مردم شریف و هنردوست و هنرمند یاسوج. استاد کاویانی گفت ماها اولین بار کجا با حسین عزیز آشنا شدیم. من نقش بابای حسین را بازی میکردم در محله بهداشت و حسین هم نقش پسر من را بازی میکرد و هر دو بشر اولیه میشدیم. شاید به دلیل این که جفتمون درون کودک و سادهای داشتیم. این انتخاب صورت گرفته بود البته حسین از من خیلی شریفتر بود.
من چون هفت سال توی بازار شاگردی کردم یک سری زبلیها و سیاستهایی دارم ولی حسین خیلی آدم شریفی بود. ما به اتفاق استاد کاویانی و مرحوم ژیان و بقیه دوستان بیشتر محو شخصیت حسین شده بودیم که این آدم چقدر بینیاز است و چقدر راحت زندگی میکند. بشر از وقتی که حس نیاز میآید سراغش، دیگه برای خودش زندگی نمیکند و در خدمت اون نیاز است. از روز اولی که حسین را شناختم این حس نیاز را در خودش کشته بود و اصلا نیازی نداشت. شاید جالب باشد براتون بدانید که حسین در تهران چطوری زندگی میکرد. یادم میآید یک روز به اتفاق حسن میرباقری سراغش رفتیم. توی محله مجیدیه توی یک اتاق یک چراغ والور داشتند که هم روش غذا گرم میکردند و هم چایی درست میکردند و هم برای گرم کرد. اتاق استفاده میکردند. درست زمانی بود که گفتوگوی من و نازی را کار کرده بود یا فیلم سایه خیال را بازی میکرد. یک آدم هنرمند مثل حسین نباید زندگی مادیاش اینگونه بود.
تا جایی که میدانید هراز گاهی از زن و بچه دور بود. میگفت روی شغل وامونده ما نمیشه حساب کرد اکبرجون، مثل مقنیها میمونیم یه وقتهایی کار هست ولی از پاییز به بعد باید برویم زیر کرسی تخمه بشکنیم و منتظر زنگ در بمونیم، چون حسین تلفن هم نداشت.
رسید به جایی که بهش جایزه دادند برای یک فیلمی، سه دنگ یک خانهای را که از کرج فاصله داشت خرید. آب گرمکن نداشت، ولی همیشه خوشحال بود، اگه پولی داشت با رفیقهاش میخورد. یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن، گفتم حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما میخوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم، آره گفت من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت، من فقط دوستش داشتم.
ما از هنرمند انتظار داریم صادق باشه، انسان باشه و خاکی باشه. بعضی وقتها هنرمند بودن به آدم بودنه و سخت است هنر انسان بودن. من سه سال پیش رفتم مکه و با خدا صحبت کردم، گفتم خدایا من یه قولی میدهم ولی نمیتونم صد در صد قول بدهم، نود درصد سعی میکنم دروغ نگم؛ آقا اینقدر سخته، اینقدر سخته که بعضی وقتها میگویم خدایا من میآیم پیشت توبه کنم؛ آخه نمیشه! حسین آدم بسیار راستگویی بود و اصلا حس نیاز نداشت. درون کودکش را هیچوقت اجازه نداده بود که بزرگ بشه چون آدم وقتی بچه است تمام زندگیاش با یک شکلات این ور و اون ور میشود. ما میتوانیم ساعتها راجع به خصوصیتهای شیرین حسین حرف بزنیم، ولی چه فایده حسین که زنده نخواهد شد.
به نظر من دست به دست بدهیم کاری کنیم که وقتی آدمهایی مثل حسین از پیش ماه میروند ما روسیاه و خجالت زده نباشیم. چرا باید برای حسین ماشین پراید سوار شدن آرزو باشد. بعد از کار آقای لیالیستانی یک پراید میخرد و � متاسفانه وقتی حسین فوت کرد من کانادا بودم و سه چهار هفته است که آمدم، آنجا که شنیدم به قول آقای کاویانی باورنکردنی بود. چون حسین آدمی نبود که حسود باشد، آدمی نبود که حرص داشته باشد، چون آدمهایی که اینطوری هستند ممکنه سکته بکنند ولی آدمی مثل حسین چرا؟!!
بیشتر با خودم هستم؛ سعی میکنم دروغ نگم، سعی میکنم سالم باشم، سعی میکنم عاشق باشم، سعی میکنم اگر یه روزی نتوانستم مثل حسین باشم حداقل ادای حسین و آدمهای مثل حسین را دربیاورم. چون دنیای ما به قدری صنعتی و مزخرف شده که بشر خسته است و افسرده، مرض قند بیداد میکند، جوانهامون ناخنهاشون را میخورن، دست و پاشون را تکان میدهند � میگن وای به روزی که بگندد نمک، من که باید بخندانم مرض قند گرفتم بنابراین سعی کنیم که عاشقانه هم دیگر رو دوست داشته باشیم و به همدیگر دروغ نگوییم. ما با اونور آبیها فرقمان توی معرفت و انسانیتمون است. دلم میخواست برای عروسی بچههای حسین میآمدم ولی خب قسمت این بود که اینطوری خدمت شما برسم. دلم نمیخواست گریه کنم ولی دست خودم نبود � نوکر همه شما. انشاءالله که همیشه شاد باشید.
نوشته هایی از حسین پناهی
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
ﺑﻴﮑﺮاﻧﻪ
در اﻧﺘﻬﺎﯼ هر ﺳﻔﺮ
در آﻳﻴﻨﻪ
دار و ﻧﺪار ﺧﻮﻳﺶ را ﻣﺮور ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
اﻳﻦ ﺧﮏ ﺗﻴﺮﻩ اﻳﻦ زﻳﻤﻦ
ﭘﺎﻳﻮش ﭘﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ام
اﻳﻦ ﺳﻘﻒ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺁﺳﻤﺎن
ﺳﺮﭘﻮش ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻪ ام
اﻣﺎ ﺧﺪاﯼ دل
در ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺳﻔﺮ
در اﻳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺣﺰ دو ﺑﻴﮑﺮاﻧﻪ ﮐﺮان
ﺑﻪ ﺟﺰ زﻣﻴﻦ و ﺁﺳﻤﺎن
ﭼﻴﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ
ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ ام � ﮐﺠﺎ
ﻧﺪﻳﺪﻩ اﯼ ﻣﺮا ؟
ﻏﺮﻳﺐ
ﻣﺎدرﺑﺰرگ
ﮔﻢ ﮐﺮدﻩ ام در هیاهوی ﺷﻬﺮ
ﺁن ﻧﻈﺮ ﺑﻨﺪ ﺳﺒﺰ را
ﮐﻪ در ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯼ ﺑﻪ ﺑﺎزوﯼ ﻣﻦ
در اوﻳﻦ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺗﺎﺗﺎر ﻋﺸﻖ
ﺧﻤﺮﻩ دﻟﻢ
ﺑﺮ اﻳﻮان ﺳﻨﮓ و ﺳﻨﮓ ﺷﮑﺴﺖ
دﺳﺘﻢ ﺑﻪ دﺳﺖ دوﺳﺖ ﻣﺎﻧﺪ
ﭘﺎﻳﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ راﻩ رﻓﺖ
ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺧﻮردﻩ ام
ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺧﻮردﻩ ام
ﻣﻦ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ از دﺳﺖ رﻓﺘﻪ ام
در روز روز زﻧﺪﮔﺎﻧﻴﻢ
ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﺑﯽ ﺗﻮ
ﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﮏ ﻧﺠﺎﺗﻢ داد
ﻧﻪ ﺷﻤﺎرش ﺳﺘﺎرﻩ ها ﺗﺴﮑﻴﻨﻢ
ﭼﺮا ﺻﺪاﻳﻢ ﮐﺮدﯼ
ﭼﺮا ؟
ﺳﺮاﺳﻴﻤﻪ و ﻣﺸﺘﺎق
ﺳﯽ ﺳﺎل ﺑﻴﻬﻮدﻩ در اﻧﺘﻈﺎر ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪم و ﻧﻴﺎﻣﺪﯼ
ﻧﺸﺎن ﺑﻪ ﺁن ﻧﺸﺎن
ﮐﻪ دو هﺰار ﺳﺎل از ﻣﻴﻼد ﻣﺴﻴﺢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ
و ﻋﺼﺮ
ﻋﺼﺮ واﻟﻴﻮم ﺑﻮد
و ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻮد
و ﺳﺎﻧﺪوﻳﭻ دل وﺟﮕﺮ
ﮐﻮدﮐﯽ ها
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ رﻓﺖ
ﺑﺎ ﮐﻴﻒ
و ﺑﺎ ﮐﻼهی ﮐﻪ ﺑﺮ هوا ﺑﻮد
ﭼﻴﺰﯼ دزدﻳﺪﯼ ؟
ﻣﺎدرش ﭘﺮﺳﻴﺪ
دﻋﻮا ﮐﺮدﯼ ﺑﺎز؟
ﭘﺪرش ﮔﻔﺖ
و ﺑﺮادرش ﮐﻴﻔﺶ را زﻳﺮ و رو ﻣﯽ ﮐﺮد
ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺁن ﭼﻴﺰ ﮐﻪ در دل ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدﻩ ﺑﻮد
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﺶ دﻳﺪ
ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ را در دﺳﺖ ﻓﺸﺮدﻩ ﮐﺘﺎب هندسه اش
و ﺧﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮد
دل ﺧﻮش
ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ
ﭼﻴﺰﯼ ﺟﺎﻳﯽ
ﮐﻪ هیچ ﮔﺎﻩ دﻳﮕﺮ
هیچ ﭼﻴﺰ
ﺟﺎﻳﺶ را ﭘﺮ ﻧﺨﻮاهد ﮐﺮد
ﻧﻪ ﻣﻮهاﯼ ﺳﻴﺎﻩ و
ﻧﻪ دﻧﺪاﻧﻬﺎﯼ ﺳﻔﻴﺪ
ﺣﺴﻴﻦ ﭘﻨﺎهی
اوﻟﻴﻦ و ﺁﺧﺮﻳﻦ
ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺟﺎوداﻧﻪ ﻣﯽ درﺧﺸﺪ در ﻣﺪار ﺧﻮﻳﺶ
ﻣﺎﻧﻴﻢ ﮐﻪ ﻳﺎ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮد ﻣﯽ ﻧﻬﻴﻢ و ﻏﺮوب ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ
هر ﭘﺴﻴﻦ
اﻳﻦ روﺷﻨﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺷﻮب در اﻓﻖ هاﯼ ﺗﺎرﻳﮏ دوردﺳﺖ
ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎدﻩ ﻓﺮﻳﺐ ﮐﻴﺴﺖ ﮐﻪ هﻤﺮاﻩ ﺑﺎ زﻣﻴﻦ
ﻣﺮا ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻋﯽ دوﺑﺎرﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ ؟
اﯼ راز
اﯼ رﻣﺰ
اﯼ همه روزهاﯼ ﻋﻤﺮ ﻣﺮا اوﻟﻴﻦ و ﺁﺧﺮﻳﻦ
ﺧﺎکستر
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ
ﻓﺮزاﻧﻪ ﮔﺎن رﻧﮓ ﺑﻮم و ﻗﻠﻢ
ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺧﻮرﺷﻴﺪﯼ را ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ
ﮐﻪ ﺗﺮﺳﻴﻤﺶ
ﺳﺮاﺳﺮ ﺧﺎك را خاکستر ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ؟
ﭘﺮواﻧﻪ ها
ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮد
ﻣﯽ ﺑﺎﻳﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻴﺪم
اﻣﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﺧﻮاﺑﻢ را ﺁﺷﻔﺘﻪ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ
در دو ﻇﺎﻗﭽﻪ رو ﺑﻪ روﻳﻢ ﺷﺶ دﺳﺘﻪ ﺧﻮﺷﻪ زرد ﮔﻨﺪم ﭼﻴﺪﻩ ام
ﺑﺎ ﺁن ﮔﻴﺲ هاﯼ ﺳﻴﺎﻩ و روز ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﺸﺎن
ﮐﺎش ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮدم
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺳﺘﺎرﻩ هﺎ از ﺧﻮﺷﻪ هاﺧﻮﺷﺸﺎن ﻧﻤﯽ اﻳﺪ ؟
ﮐﺎش ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮدﯼ
ﺁن وﻗﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﺳﺘﻴﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع و ﻣﻮﺿﻮﻋﺎت دﻳﮕﺮ اﻳﻨﻘﺪر ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ
ﺑﺨﻨﺪﻳﻢ ﺗﺎ هﻤﺴﺎﻳﻪ هاﻣﺎن از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﻮﻧﺪ
ﻣﯽ داﻧﯽ ؟
اﻧﮕﺎر ﭼﺮخ ﻓﻠﮏ ﺳﻮارم
اﻧﮕﺎر ﻗﺎﻳﻘﯽ ﻣﺮا ﻣﯽ ﺑﺮد
اﻧﮕﺎر روﯼ ﺷﻴﺐ ﺑﺮف ها ﺑﺎ اﺳﮑﯽ ﻣﯽ روم و
ﻣﺮا ﺑﺒﺨﺶ
وﻟﯽ ﺁﺧﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد ﻋﺸﻖ را ﻧﻮﺷﺖ ؟
ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ ؟
اﻧﮕﺎر ﺻﺪاﯼ ﺷﻴﻮن ﻣﯽ اﻳﺪ
ﮔﻮش ﮐﻦ
ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ هﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻋﺸﻖ را ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ اﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁن
ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻗﺼﻪ هاﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﻨﻢ
ﮔﻮش ﮐﻦ
ﻳﮑﯽ ﺑﻮد ﻳﮑﯽ ﻧﺒﻮد
زﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺑﻴﺎرﯼ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺑﻨﻔﺸﻪ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮاﻧﺪن ﺁواز ﻣﺎﻩ ﺧﻮاهر ﻣﻦ اﺳﺖ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻋﻠﻮﻓﻪ دادن ﺑﻪ ﻣﺎدﻳﺎن ها ﺁﺑﺴﺘﻦ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭘﺨﺘﻦ ﮐﻠﻮﭼﻪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﺳﺎدﻩ و اﺧﻤﻮ
در ﺳﺎﻳﻪ ﺑﻮﺗﻪ هاﯼ ﻧﻴﺸﮑﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﮐﺘﺎب ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ
ﺻﺪاﯼ ﺷﻴﻮن در اوج اﺳﺖ
ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ
ﺑﺮاﯼ ﺑﻴﺎن ﻋﺸﻖ
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ
ﮐﺪام را ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮاﻧﺪ ؟
ﺗﺎرﻳﺦ ﻳﺎ ﺟﻐﺮاﻓﯽ ؟
ﻣﯽ داﻧﯽ ؟
ﻣﻦ دﻟﻢ ﺑﺮاﯼ ﺗﺎرﻳﺦ ﻣﯽ ﺳﻮزد
ﺑﺮاﯼ ﻧﺴﻞ ﺑﺒﺮهاﻳﺶ ﮐﻪ ﻣﻨﻘﺮض ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ
ﺑﺮاﯼ ﺧﻤﺮﻩ هﺎﯼ ﻋﺴﻠﺶ ﮐﻪ در رفها ﺷﮑﺴﺘﻪ اﻧﺪ
ﮔﻮش ﮐﻦ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻋﺸﻖ و ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺟﻮهر ﻧﻴﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻮد ﭼﻴﺰهاﯼ دﻳﮕر ی ﻧﻮﺷﺖ
ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮد
ﻣﯽ ﺑﺎﻳﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻴﺪم
اﻣﺎ ﻣﺎدرﺑﺰرگ ها ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ
ﭼﺸﻢ ها ﻧﮕﻬﺒﺎن دل هاﻳﻨﺪ
ﻣﯽ داﻧﯽ ؟
از اﻓﺴﺎﻧﻪ هاﯼ ﻗﺪﻳﻢ ﭼﻴﺰهﺎﻳﯽ در ذهنم ﺳﺎﻳﻪ وار در ﮔﺬر اﺳﺖ
ﮐﻮدﮎ
ﺧﺮﮔﻮش
ﭘﺮواﻧﻪ
و ﻣﻦ ﭼﻘﺪر دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاهد همه داﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﭘﺮواﻧﻪ ها را ﺑﺪاﻧﻢ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻧﻬﺎﻳﺖ
ﺑﺎر
در ﻧﺎﻣﻪ ها و ﺷﻌﺮ هﺎ
در ﺷﻌﻠﻪ ها ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ
ﺗﺎ ﺳﻨﺪ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺷﺎن ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﭘﺮواﻧﻪ ها
ﺁخ
ﺗﺼﻮر ﮐﻦ ﺁن ها در اﻧﺪﻳﺸﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﻣﺒﻬﻢ
ﮐﻪ اﻧﻌﮑﺎس ﻟﺮزاﻧﯽ از ﺣﺲ ﺗﺮس و اﻣﻴﺪ را
در ذهن ﮐﻮﭼﮏ و رﻧﮕﺎرﻧﮕﺸﺎن ﻣﯽ رﻗﺼﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎ ﻧﺰدﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻳﺎدم ﻣﯽ آﻳﺪ
روزﮔﺎرﯼ ﺳﺎدﻩ ﻟﻮﺣﺎﻧﻪ
ﺻﺤﺮا ﺑﻪ ﺻﺤﺮا
و ﺑﻬﺎر ﺑﻪ ﺑﻬﺎر
داﻧﻪ داﻧﻪ ﺑﻨﻔﺸﻪ هاﯼ وﺣﺸﯽ را ﻳﮏ دﺳﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم
ﻋﺸﻖ را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد ﻧﻮﺷﺖ
در ﮔﺬر اﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎت ﭘﺮﺷﺘﺎب ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﻔﻠﺖ ﺁن ﺳﻮال ﺑﯽ ﺟﻮاب ﮔﺬﺷﺖ
دﻳﮕﺮ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ دروغ هم ﺑﺮاﻳﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ
وﮔﺮﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ را ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ و ﺑﻪ ﺁوازﯼ ﮔﻮش ﻣﻴﺪادم ﮐﻪ در ﺁن دﻟﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ
ﻣﻦ ﺗﻮ را
او را
ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ ﻣﯽ دارم
ﮐﺎج ها در ﺑﮑﺮ اﻧﺪ
ﻧﻴﻤﮑﺖ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﺎغ
ﺧﺎﻃﺮات دورش را
در اوﻟﻴﻦ ﺑﺎرش زﻣﺴﺘﺎﻧﯽ
از ذهن ﭘﮏ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻌﺮهﺎﻳﯽ را ﮐﻪ هرگز ﻧﺴﺮودﻩ ﺑﻮدم
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁوازهایی را ﮐﻪ هرﮔﺰ ﻧﺨﻮاﻧﺪﻩ ﺑﻮدﯼ
ﮐﮑﻞ
ﺑﺎ ﺗﻮ
ﺑﯽ ﺗﻮ
همسفر ﺳﺎﻳﻪ ﺧﻮﻳﺸﻢ وﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺑﯽ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻳﻢ
ﻣﻌﻠﻮﻣﯽ ﭼﻮن رﻳﮓ
ﻣﺠﻬﻮﻟﯽ ﭼﻮن راز
ﻣﻌﻠﻮم دﻟﯽ و ﻣﺠﻬﻮل ﭼﺸﻢ
ﻣﻦ رﻧﮓ ﭘﻴﺮاهن دﺧﺘﺮم را ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻳﺎد ﺗﻮ ﺳﭙﺮدﻩ ام
و ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ زﻧﻢ را در راﻩ ﺗﻮ از ﻳﺎد ﺑﺮدﻩ ام
اﯼ همه ﻣﻦ
ﮐﮑﻞ زرﺗﺸﺖ
ﺳﺎﻳﻪ ﺑﺎن ﻣﺴﻴﺢ
ﺑﻪ ﺳﺮدﺗﺮﻳﻦ ها
ﻣﺮا ﺑﻪ ﺳﺮدﺗﺮﻳﻦ ها ﺑﺮﺳﺎن
ﺷﺒﯽ ﺑﺎراﻧﯽ
و رﺳﺎﻟﺖ ﻣﻦ اﻳﻦ ﺧﻮاهد ﺑﻮد
ﺗﺎ دو اﺳﺘﮑﺎن ﭼﺎﯼ داغ را از ﻣﻴﺎن دوﻳﺴﺖ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﻧﻴﻦ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﮕﺬراﻧﻢ
ﺗﺎ در ﺷﺒﯽ ﺑﺎراﻧﯽ
ﺁن ها را
ﺑﺎ ﺧﺪاﯼ ﺧﻮﻳﺶ
ﭼﺸﻢ در ﭼﺸﻢ هم ﻧﻮش ﮐﻨﻴﻢ
ﺟﻐﺪ
ﮐﻴﺴﺖ ؟
ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
اﯼ ﺁﺳﻤﺎن ﺑﺰرگ
در زﻳﺮ ﺑﺎل ها ﺧﺴﺘﻪ ام
ﭼﻘﺪر ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮدﯼ ﺗﻮ
ﻧﻪ
ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدم
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ
ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﺎدﮔﺎر ﮐﻮدﮐﯽ ﻣﻨﻨﺪ
اﻳﺎ ﻣﺎدرم ﻣﺮا ﺑﺎز ﺧﻮاهﺪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ؟
ﺁوار رﻧﮓ
هیچ وﻗﺖ
هیچ وﻗﺖ ﻧﻘﺎش ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺨﻮاهم ﺷﺪ
اﻣﺸﺐ دﻟﯽ ﮐﺸﻴﺪم
ﺷﺒﻴﻪ ﻧﻴﻤﻪ ﺳﻴﺒﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺮزش دﺳﺘﺎﻧﻢ
در زﻳﺮ ﺁوارﯼ از رﻧﮓ هﺎ
ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﺎﻧﺪ
ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﻣﻦ و ﻧﺎزﯼ زﻳﺮ ﭼﺘﺮ
ﻧﺎزي: ﺑﻴﺎ زﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎرون ﺧﻴﺴﺖ ﻧﮑﻨﻪ
ﻣﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺧﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺁﺗﻴﺸﻮ ﮐﺸﻒ ﺑﮑﻨﻪ
و ﻗﺸﻨﮕﺘﺮ اﻳﻨﻪ ﮐﻪ
ﻳﺎدﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻮﺟﻪ را
ﺗﻮ ﺗﺎﺑﻪ ها ﺳﺮخ ﮐﻨﻪ و ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮرﻩ
راﺳﯽ راﺳﯽ ؟ ﻳﻪ روزﯼ اﮔﻪ ﮔﻮﺟﻪ هیچ ﮐﺠﺎ ﭘﻴﺪاﻧﺸﻪ
اون وﻗﺖ ﺑﺸﺮ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻪ ؟
ﻣﻦ : هیچی ﻧﺎزﯼ
داﻧﺸﻤﻨﺪا ﺗﺰ ﻣﯽ دن ﺗﺎ ﺗﺎﺑﻪ ها را ﺑﺨﻮرﻳﻢ
وﻗﺘﯽ ﺁهنا همه ﺗﻤﻮم ﺑﺸﻪ
اون وﻗﺖ ﺑﺸﺮ
ﻟﺒﺎﺳﺎرو ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و ﺑﺎ هلهله
از روﯼ ﺁﺗﻴﺶ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ
ﻧﺎزﯼ : دورﺑﻴﻦ ﻟﻮﺑﻴﺘﻞ ﻣﻬﺮﻳﻪ ﻣﻮ
اﮔﻪ ﺑﺎ هم ﺑﺨﻮرﻳﻢ
هلهله های ﻣﻦ وﺗﻮ
ﭼﻄﻮرﯼ ﺛﺒﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ
ﻣﻦ : ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
ﺁب ها ﻟﻨﺰ ﻣﻮرب دارﻧﺪ
ﺁدﻣﻮ وارووﻧﻪ ﺛﺒﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻋﮑﺴﻤﻮن ﺗﻮ ﺁب ﺑﺮﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ
ﻧﺎزﯼ : رﻧﮕﯽ ﻳﺎ ﺳﻴﺎﻩ ﺳﻔﻴﺪ ؟
ﻣﻦ : ﻣﻦ ﺳﻴﺎﻩ و ﺗﻮ ﺳﻔﻴﺪ
ﻧﺎزﯼ : ﺁﺗﻴﺶ ﭼﯽ ؟ ﺗﻮ ﺁﺑﺎ ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻤﯽ ﺷﻦ ﺁﺗﻴﺸﺎ
ﻣﻦ : ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ واﷲ
ﭼﺘﺮ رو ﺑﺪش ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻧﺎزﯼ : اون ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﺘﺮ رو ﺳﺎﺧﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮد
ﻣﻦ : ﻧﻪ ﻋﺰﻳﺰ دل ﻣﻦ � ﺁدم ﺑﻮد
ﺳﺮودﯼ ﺑﺮاﯼ ﻣﺎدرانﭘﺸﺖ دﻳﻮار ﻟﺤﻈﻪ هﺎ همیشه ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ او؟
زﻧﯽ اﺳﺖ در دوردﺳﺖ هاﯼ دور
زﻧﯽ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺎدرم
زﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﺳﻴﺎﻩ
ﮐﻪ ﺑﺮ روﻳﺸﺎن
ﺷﮑﻮﻓﻪ های ﺳﻔﻴﺪ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ
رﻓﺘﻢ و وارت دﻳﺪم ﭼﻞ ورات
ﭼﻞ وار ﮐﻬﻨﺖ وﺑﺮدس ﺑﻬﺎرت
ﭘﺸﺖ دﻳﻮار ﻟﺤﻈﻪ ها همیشه ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ
و اﻳﻦ ﺑﺎر زﻧﯽ ﺑﻬﻴﺎد ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ دور
ﺳﺎﻟﻬﯽ ﮔﻤﻢ
ﺳﺎﻟﻬﺎﻳﯽ ﮐﻪ در ﮐﺪورت ﮔﺬﺷﺖ
ﭘﻴﺮ و ﻓﺮاﻣﻮش ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ
ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ ﮐﻮدﮐﯽ اش را
دﻳﺮوز را
دﻳﺮوز در ﻏﺒﺎر را
او ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮد و ﺷﺎد
ﺑﺎ ﭘﻴﺮاهﻨﯽ ﺑﻪ رﻧﮓ ﮔﻠﻬﺎﯼ وﺣﺸﯽ
ﺳﺒﺰ و ﺳﺮخ
و همراه او ﻣﺎدرش
زﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس های ﺳﻴﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ روﻳﺸﺎن ﺷﮑﻮﻓﻪ های ﺳﻔﻴﺪ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮد
زﻳﺮ همین ﺑﻠﻮط ﭘﻴﺮ
ﺑﺎد زورش ﺑﻪ ﭘﺮ ﻋﻘﺎب ﻧﻤﯽ رﺳﻴﺪ
ﻳﺎد ﻣﯽ ﺁورد اﻓﺴﺎﻧﻪ های ﻣﺎدرش را
ﻣﺎدر
اﻳﻦ همه درﺧﺖ از ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ اﻧﺪ ؟
هر درﺧﺖ اﻳﻦ ﮐﻮهﺴﺎر
ﺣﮑﺎﻳﺘﯽ اﺳﺖ دﺧﺘﺮم
ﭘﺲ راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﺎدرم
زﻧﺎن ﺗﺎوﻩ در ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯽ ﻣﻴﺮﻧﺪ
در ﻟﺤﻈﻪ هاﯼ ﮐﻮﻩ
و ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪ
دﺧﺘﺮان ﺗﺎوﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس هﺎﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ روﻳﺸﺎن ﺷﮑﻮﻓﻪ هاﯼ ﺳﻔﻴﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ
اﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎ را در ﺁوازهاﺷﺎن ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﻨﺪ
هر دﺧﺘﺮﯼ ﻣﺎدرش را
رﻓﺘﻢ و وارت دﻳﺪم ﭼﻞ وارت
ﭼﻞ وار ﮐﻬﻨﺖ وﺑﺮدس ﻧﻬﺎرت
ﺧﺮاﺑﯽ اﺟﺎق هﺎ را دﻳﺪم در ﺧﺮاﺑﯽ ﺧﺎﻧﻪ ها و دﻳﺪم ﺳﻨﮓ هﺎﯼ دﺳﺖ ﭼﻴﻦ ﺗﻮ را
در ﺧﺮاﺑﯽ ﮐﻬﻨﻪ ﺗﺮﯼ
ﭘﺸﺖ دﻳﻮار ﻟﺤﻈﻪ ها همیشه ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ
و اﻳﻦ ﺑﺎر دﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻳﺎد ﻣﺎدرش
ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ها
ﭘﺲ اﻳﻦ ها همه اﺳﻤﺶ زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ
دﻟﺘﻨﮕﯽ ها دل ﺧﻤﻮﺷﯽ ها ﺛﺎﻧﻴﻪ ها دﻗﻴﻘﻪ ها
ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﺗﻌﺪادﺷﺎن ﺑﻪ دو ﺑﺮاﺑﺮ ﺁن رﻗﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﻳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ام ﺑﺮﺳﺪ
ﻣﺎ زﻧﺪﻩ اﻳﻢ ﭼﻮن ﺑﻴﺪارﻳﻢ
ﻣﺎ زﻧﺪﻩ اﻳﻢ ﭼﻮن ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻴﻢ
و رﺳﺘﮕﺎر و ﺳﻌﺎدﺗﻤﻨﺪﻳﻢ
زﻳﺮا هنوز ﺑﺮ ﮔﺴﺘﺮﻩ وﻳﺮاﻧﻪ های وﺟﻮدﻣﺎن ﭘﺎﻧﺸﻴﻨﯽ
ﺑﺮاﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﻳﻢ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻴﻢ زﻳﺮا هنوز ﺻﺒﺢ هاﻣﺎن ﺁذﻳﻦ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮوس هﺎﺳﺖ
ﺳﺮو ها ﻣﺒﻠﻐﻴﻦ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﺳﺮ ﺳﺒﺰﯼ اﻧﺪ
و ﺷﻘﺎﻳﻖ هﺎ ﭘﻴﺎم ﺁوران اﻳﻪ های ﺳﺮخ ﻋﻄﺮ و ﺁﺗﺶ
ﺑﺮﮔﭽﻪ هﺎﯼ ﭘﻴﺎز ﺗﺮاﻧﻪ های ﻃﺮاوﺗﻨﺪ
و ﻓﮑﺮ ﻣﻦ
واﻗﻌﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﭼﻪ هولناک ﻣﯽ ﺷﺪ اﮔﺮ از ﻣﻴﺎن ﺁواها
ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮوس راﺑﺮ ﻣﯽ داﺷﺘﻨﺪ
و هﻤﻴﻦ ﻃﻮر رﻳﮓ ها و ﻣﺎﻩ
و ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ها
ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ دوﺳﺖ ﺑﺪارﻳﻢ ... ﺁرﯼ ﺑﺎﻳﺪ
زﻳﺮا دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ ﺧﺎل ﺑﺎ روح ﻣﺎﺳﺖ
ﺳﺎدﻩ دل
دل ﺳﺎدﻩ
ﺑﺮﮔﺮد و در ازاﯼ ﻳﮏ ﺣﺒﻪ ﮐﺸﮏ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﻮر
ﮔﻨﺠﺸﮏ ها را
از دور و ﺑﺮ ﺷﻠﺘﻮﮎ ها ﮐﻴﺶ ﮐﻦ
ﮐﻪ ﻗﻨﺪ ﺷﻬﺮ
دروﻏﯽ ﺑﻴﺶ ﻧﺒﻮدﻩ اﺳﺖ
ﺑﺎرون
همه اﻳﻨﻮ ﻣﯽ دوﻧﻦ
ﮐﻪ ﺑﺎرون همه ﭼﻴﺰ و ﮐﺴﻤﻪ
ﺁدﻣﯽ و ﺑﺨﺘﺸﻪ
ﺣﺎﻻ دﻳﮕﻪ وﻗﺘﺸﻪ
ﮐﻪ ﺟﻮﺟﻪ ها را ﺑﺸﻤﺎرم
ﭼﯽ دارم ﭼﯽ ﻧﺪارم
ﺑﻘﺎﻟﻪ ﺑﺮادرم
ﻣﯽ رﺳﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮم
ﺁﺧﺮ ﭘﺎﻳﻴﺰﻩ
ﺣﺴﺎﺑﺎ ﻟﺒﺮﻳﺰﻩ
ﻳﮏ و دو ! هﻮﺷﻢ ﭘﺮﻳﺪ
ﻳﻪ ﺳﻴﺎﻩ و ﻳﻪ ﺳﻔﻴﺪ
ﺟﺎ ﺟﺎ ﺟﺎ
ﺷﮑﺮ ﺧﺪا
ﺷﺐ و روزم ﺑﺴﻤﻪ
ﭼﺮاغ
ﺑﻴﺮاهه رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم
ﺁن ﺷﺐ
دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪ
زﻳﻦ ﺑﻌﺪ همه ﻋﻤﺮم را
ﺑﻴﺮاهه ﺧﻮاهم رﻓﺖ
ﺗﺎﺳﻪ
در ﮔﻬﻮارﻩ از ﮔﺮﻳﻪ ﺗﺎﺳﻪ ﻣﯽ رود
ﮐﻮدﮎ ﮐﺮ و ﻻﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ
هراﺳﺎن از ﺣﻘﺎﻳﻘﯽ ﮐﻪ ﭼﻮن ﺑﺎرﻳﮑﻪ اﯼ از ﻧﻮر
از ﺳﻄﺢ ﭘﻬﻦ ﭘﻴﺸﺎﻧﻴﻢ ﻣﯽ ﮔﺬرد
ﺧﻮاهران و ﺑﺮادران
ﻧﻌﻤﺖ اﻧﺪوﻩ و رﻧﺞ را ﺷﮑﺮ ﮔﺬار ﺑﺎﺷﻴﺪ
همیشه ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺗﺎن را ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻴﺪ
ﭘﻨﺞ ﻳﺎ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺟﺰ رﺿﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﻪ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﺑﺎ دﺳﺖ ﭘﺮ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدد ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﺎدر
ﮔﻤﺸﺪﻩ در ﻗﻨﺪﻳﻞ های اﻳﻮان ﺧﺎﻧﻪ اﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ
از ﻳﺎد رﻓﺘﻪ اﺳﺖ
ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﻨﻴﺪ ﺑﺨﻨﺪﻳﺪ
همین اﺳﺖ
ﺑﺮاﯼ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻴﻬﻮدﻩ دﻧﺒﺎل ﻣﻌﻨﺎﯼ دﻳﮕﺮﯼ ﻧﮕﺮدﻳﺪ
ﺑﺮاﯼ ﺣﻔﻆ رﺿﺎﻳﺖ
ﻧﻌﻤﺖ اﻧﺘﻈﺎر و ﺗﻼش را ﺷﮑﺮﮔﺰار ﺑﺎﺷﻴﺪ
ﭘﺮﺳﺘﻮهﺎﯼ ﻣﺎدر ﻗﺎدر ﺑﻪ ﺷﮑﺎرش ﺑﭽﻪ هﺎﺷﺎن ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ