×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ندای ارامش

× matalebe ejtemaei va danestaniha
×

آدرس وبلاگ من

nedayearames.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sorosh 22

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

"" ای کاش گوش چپ نداشتم""

کلاس دوم دبستان بودم. یک روز سر زنگ حساب دستم از روی کنجکاوی به کاسه لوبیایی که معلممان از آنها برای یاد دادن حساب و شمارش اعداد استفاده می کرد خورد و لوبیاها روی موزاییک های کلاس پخش شدند. او شروع کرد به تحقیر و ناسزاگفتن و گویی ستاره ها و رمزهای اسطرلابی فیثاغورث بهم ریخته بود. تنها کاری که از دستم بر می آمد نگاهی چپ ناشی از تنفر به او بود. به سویم آمد و با فریاد گفت: " چپ چپ نگاه می کنی؟! نمیتونی مثل بقیه بچه ها عین آدم بشینی؟!" و با دست سنگین اش آنچنان سیلی بر گوش چپم زد که از میز افتادم ونقش زمین شدم. پارگی پرده گوش چپم و عفونت ناشی از آن سالها مرا آزار می داد. ( طبق اصلی در فیزیک نیوتون، عمل و عکس العمل و تساوی این دو) عکس العمل این ضربه، نفرت سی و چند ساله ای بود که هیچگاه مرا رها نمی کرد. تا اینکه روز دریافت خبر مرحوم شدنش، این دمل چرکی نفرت سر بازکرد و مژگانم به شبنم نشست. آخر او معلمم بود و جایگاه معلم در وجودم خدشه ناپذیر بود. ده سال بعد درسن نو جوانی، در یک روز تاسوعا جلوی تکیه ای در زادگاهم، با یک افسر اطلاعاتی زمان شاه بحثم در گرفت. با شور جوانی خاصی به او گفتم: " تو نمی بینی که پول درآمد نفت چگونه غارت می شود و در حلبی آباد تهران مردم چگونه زندگی می کنند؟!" او نگاهی به من کرد و گفت: " به تو چه که پول نفت کجا می ره؟ تو را چه افتاده به دخالت در کار بالایی ها! نمیتونی لال بشی و مثل بقیه بچه ها سرت تو آخور خودت باشه و مخ بقیه رو بکار نگیری؟! در همان حال با دست چاق و چلّه و ورزیده اش آنچنان به گوش چپم نواخت که تا روز بعد از چشمانم اشک می آمد. بعد هم با صدای لرزان و عصبی اش گفت: " این را نوش جان کن تا هر وقت هوس گاز گرفتن پاچه بالایی ها به سرت زد، خودتو کنترل کنی! " چیزی نمی توانستم بگویم. زیرا هم با دائیم دوست بود و هم در آن سن آمادگی ختم شدن به شرایط مجهول و ترسناک را نداشتم. فقط اواخر سال 57 که فرار کرد، بسیار خوشحال بودم.) سال 59 رسید و من بیست و چهار ساله بودم. در روبروی دانشگاه تهران، در جلوی کتابخانه ای، با سه چهار نفر سر عدالت اجتماعی و روایت ها در اسلام بحث می کردم. حاجی بازاری با چند نوچه اش کمی کنارمان مکث کردند و گوش هایشان را به حرفهای من سپردند. چند دقیقه بعد حاجی چَک آبدری به قسمت چپ صورتم نواخت. در حالی که گوشم درد شدید گرفته بود، فریاد زد: " تو جوجه، پایت را جای پای راسخون فی العلم می گذاری و از اسلام می گویی؟ آخه تو را چه افتاده به این غلط های زیادی؟! برو درس ات رو بخون مردک! مردیکه ... وضو بلد نیست بگیره از امام علی میگه! فضای مناسبی برای مقاومت نبود. در جمجمه ام صدای سوت می پیچید و از درد می پیچیدم. با همین حالخشم را خورده و راهم را گرفتم و رفتم. اوایل سال 63 بود. رئیس زندان قزلحصار مرا خواست. او زیر هشت بند ایستاده بود. خودم می دانستم موضوع بر سر خوردن انار به صورت دسته جمعی بود. زیرا فردی که گزارش داده بود خودش به من گوشزد کرده بود. بند در سکوت مرگباری فرو رفته بود و همه در انتظار این که رئیس زندان با من و چند تای دیگر از بچه ها چکار دارد. ( اگر اشتباه نکنم، تازه از مکّه برگشته و کمی خمار زدن و ناسزا گفتن بود و اخبار زیادی هم از زندان دریافت کرده بود.) نگاهی توی چشمان من کرد و با صدای بازاری ویژه خودش گفت: " مردیکه بی پدر سرراهی! هنوز استخوانت نرم نشده؟ انار رو کمونی می خوری؟! نمی تونی مثل بقیه انار خودت رو بگیری توی دستت و تنهایی بخوری. نمی خوای سرت رو بندازی زیر و حبس ات رو بکشی؟ می ذارمت سینه دیوار تا اون آب انار با خونت بیرون بریزه! مادر فلان شده!". نمی دانم چرا باید همواره ناسزاها باید از شبکه هالوگرام من عبور می کرد و به مادر بدبخت و بی گناهم اصابت می کرد؟ (داستان این بود که یک روز من دو تا انار را دانه کرده و در قابلمه کوچکی ریخته بودم. قاشقی هم در آن گذاشته بودم و به همه هجده نفر اتاقمان تعارف کردم. کاری که ممنوع بوده و محافظان زندان رویش حساس بودند. زیرا اشتراکی یا کمونی ویا جمعی خوردن، کاری ناپذیرفته و شیوه ای ضد نظام بود. در حالی که من اصلا روحم هم از خوردن کمونی و کمونیستی در زندان خبر نداشت و اعتقادی هم به این کارهای فرمالیستی، کلیشه ای و بی محتوی نداشتم.) ناگهان حاجی چک سنگینی به همان گوش چپ من نواخت. چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. لگدی به شکم من زد و گفت: " بازم برو کمونی بخور، سوسول سرراهی! " چند روزی از گوشم خون می آمد. سینوس هایم همزمان چرکی شده و به بستر بیماری افتادم. روزگارم شده بود آنتی بیوتیک خوردن و پیچیدن سر و گلویم. آخرین چَک ( چَک رئیس زندان) برایم رحمت بود. مریضی و صدمه ناشی از این چَک باعث شد تا بعدها مرا به بندی منتقل کنند که مختص بیماران محتاج به جراحی بود. پس از چند ماه یک روحانی مرا خواست و بعد از شنیدن داستان گفت: " اگر آزادت کنیم خودت می توانی از پس جراحی بر بیایی؟) این چَک مرا آزاد کرد. اگر این چَک نبود، مدتی بعد در شمار رفتگان بودم. همواره دلم برای گوش چپم می سوزد و می گویم تو همواره قربانی برّه نشدن، واندادن و خم نشدن این سر هستی! ای کاش تو را نداشتم

بر اساس خاطره ای از استاد زنده یاد مرحوم نادر ابراهیمی

!
شنبه 7 اسفند 1389 - 11:42:28 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند


از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت


*بخونش


رابطه تاریخ تولد و شخصیت شما


مردان اصولا آدم های شادتری هستند


یک سال مربیان فوتبال ، بیش از یک عمر کارمندان می ارزد ؟


توضیح منطقی


ادب اصیل ما


انواع خر


به سلامتی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

578695 بازدید

471 بازدید امروز

66 بازدید دیروز

871 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements